قصه‌ی شب

شنیدن قصه‌ی شب، یکی از راهکارهایی است که برای راحت خوابیدن کودکان توصیه می‌شود. شنیدن صدای پدر یا مادر قبل از خواب برای کودک آرامش‌بخش است و به افزایش کیفیت خواب کودک کمک می‌کند. بهتر است داستان‌هایی که برای قبل از خواب کودکان انتخاب می‌‌شود، داستان‌هایی شیرین با پایانی خوش باشد. کودکان در هنگام شنیدن داستان، تصویرسازی ذهنی انجام می‌دهند و این کار افزون براین‌که به پرورش قدرت تخیل و خلاقیت کودکان کمک می‌کند، باعث خوابی آرام می‌شود.

شنیدن قصه شب با صدای پدر یا مادر سبب ارتباط عمیق عاطفی میان آن‌ها می‌شود. هم‌چنین  وقت گذراندن با کودک، حس ارزشمندی را در او تقویت می‌کند. 


خرید کتاب‌های مناسب قبل از خواب


بنابراین به پدرها و مادرها توصیه می‌شود هر شب زمانی کوتاه را به گفتن قصه شب اختصاص دهند. با این کار در کنار ایجاد ارتباط عاطفی با فرزندان خود و ایجاد آرامش برای خواب راحت کودکان، می‌توانند مفاهیم اخلاقی و ارزش‌های زندگی را در داستان‌هایی زیبا و دلنشین به کودکان خود منتقل کنند. خاطره‌گویی یا قصه‌های محلی نیز انتخاب‌های خوبی هستند.

در سایت کتابک بخوانید: سودمندی‌های خواندن داستان قبل از خواب برای کودکان

در این‌بخش از کتابک، داستان‌هایی برای کودکان زیر 6 سال برای شما گردآوری شده است.

برای شنیدن نسخه صوتی داستان‌ها به سایت‌های زیر مراجعه کنید:

قصه شب صوتی در سایت کتابک
آوای کتابک در کست‌باکس

آوای کتابک در گوگل‌پادکست

آوای کتابک در اسپاتیفای

 

 

زیر دسته بندی ها
موش نوزاد در آغوش مادرش جابه‌جا شد و خودش رو محکم‌تر به اون چسبوند. مادر، گرم و مهربون بود و موش نوزاد، مادرش رو خیلی دوست داشت. بعد از این که نوزاد به خواب رفت، مادر دوید تا مقداری دونهٔ آفتابگردون جمع کنه. اون می‌دونست که فقط چند دقیقه بیشتر نباید فرزندش رو ترک کنه و خیالش از این که اون رو تنها می‌گذاشت راحت بود.
یکشنبه, ۲۵ خرداد
امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم. یک سبد برداشتم و دستکش‌های گرمی پوشیدم. هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت، و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود. باد ملایمی می‌وزید، که بسیار برام خوشایند بود؛ هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو می‌دیدم. در گذر از کوره‌راهی که از میون درخت‌ها می‌گذشت، در خیال فرو رفتم، و به تعطیلات آینده – عید دلخواهم، هالووین- اندیشیدم.   به یک دسته از درخت‌ها رسیدم که سر به آسمون می‌ساییدن. درخت گردو، نارون، بلوط، و کاج.
شنبه, ۱۰ خرداد
کریسی بیرون مرغدونی راه می‌رفت و دونه‌هایی رو که جک کشاورز برای اون و مرغ‌های دیگه ریخته بود از زمین برمی‌چید. کریسی عاشق زندگی در مزرعه بود. هر چی که دلش می‌خواست اونجا بود: هر نوع دونه‌ای که دلش می‌خواست بخوره، زندگی در کنار مرغ‌های دیگه در مرغدونی، و امنیت در برابر حیوونای وحشی. تنها چیزی که از اون می‌خواستن این بود که روزی یک تخم بگذاره؛ که این هم کار سختی براش نبود. حتی بعضی روزها دو تا تخم می‌گذاشت.
چهارشنبه, ۷ خرداد
تام و سام، دو اردک زردرنگ، در آبگیر توی بوستان زندگی می‌کردن. بعضی روزها پسرکی به نام امی به آبگیر می‌اومد و به تام و سام تکه‌های نون می‌داد. تام و سام شناکنان می‌چرخیدن و به این خوراکی‌های خیس، نوک می‌زدن. گاهی هم سرشون رو زیر آب می‌کردن تا اگه ماهی از اون دور و بر رد می‌شه، بگیرن.
چهارشنبه, ۷ خرداد
لیلا و لئون توی یک غلاف نخود نشستن و روی آبگیر شناور شدن. اون‌ها که دو تا کفشدوزک بودن، گرمای خورشید رو روی بال‌های قرمز خال‌خالی‌شون احساس می‌کردن.     دو تا اردک شناکنان گذشتن. لیلا و لئون برای اون‌ها دست تکون دادن. اردک‌ها هم براشون «کواک» کردن و رد شدن. قورباغه‌ای از یک طرف آبگیر به طرف دیگه پرید. لیلا و لئون براش دست تکون دادن. قورباغه هم «غورغور» کرد و پرید لای بوته‌ها.
چهارشنبه, ۷ خرداد
ویکتوریا گل نرگس رو از همهٔ گل‌ها بیشتر دوست داشت. بهار که می‌شد، توی باغ، گل نرگس می‌رویید. به نظر ویکتوریا اینطور می‌اومد که گل نرگس شبیه یک شیپور زرد روشنه. پروانه‌های صورتی‌رنگ به سراغ گل‌ها می‌اومدن تا شهد اون‌ها رو بنوشن و گرده جمع کنن. زنبورعسل‌های درشت و پرمو، وزوزکنان از گلی به گل دیگه پر می‌کشیدن. ویکتوریا بوی دلپذیر گل‌های نرگس رو خیلی دوست داشت. وقتی باد می‌وزید، سر گل‌ها به پایین و بالا حرکت می‌کرد. برگ‌های تازهٔ درخت‌ها در باد موج می‌زد و صدای زمزمه‌ای از اون‌ها برمی‌خاست. ویکتوریا هر روز گل‌ها رو آب می‌داد تا زودتر بلند بشن. آفتاب، بر گلبرگ‌های لطیف نرگس بوسه می‌زد.
چهارشنبه, ۷ خرداد
هر بهار در پارک پاندا یک نمایشگاه برگزار می‌شد. بستنی‌فروش‌ها بستنی‌های توت‌فرنگی، شکلات، و وانیل رو با قاشق‌های مخصوص توی قیف بستنی می‌گذاشتن. دستگاه‌های پشمک‌سازی می‌چرخیدن و شکر رو به کلاف‌های درهم‌پیچیده شیرین تبدیل می‌کردن. یک بادکنک‌فروش با بادکنک‌های رنگی، شکل حیوانات مختلف رو می‌ساخت، و همهٔ خرس‌های ساکن گریزلی‌ویل به نمایشگاه می‌اومدن تا هندوانه‌های آبدار، ذرت بودادهٔ کره‌ای، و عسل غلیظ و چسبناک بخورن. تری هم که یک خرس قهوه‌ای بود، توی پارک راه می‌رفت و به صدای نوازنده‌هایی که ساز می‌زدن گوش می‌داد و بچه‌هایی رو که در زمین بازی تاب می‌خوردن تماشا می‌کرد.
سه شنبه, ۱۶ اردیبهشت
هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار می‌رفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، می‌ایستاد و برای مری دست تکون می‌داد. مری هم برای پدرش دست تکون می‌داد و به داخل خونه برمی‌گشت.
یکشنبه, ۱۴ اردیبهشت
فلیکر- کرم شبتاب- وزوزکنان توی پارک می‌گشت و از آسمون که با نور ماه روشن شده بود لذت می‌برد. بوته‌های پرگل و درختان سربه‌زیر انداخته، هوا رو معطر کرده بودن. از روی چند تا نیمکت، که در کنارهٔ جادهٔ باریکی قرار گرفته بودن، پروازکنان گذشت. سطل‌های زباله که کنار اون‌ها گذاشته شده بود از کاغذ ساندویچ، چوب آبنبات، پاکت خالی ذرت و  لیوان‌های خیس‌خوردهٔ بستنی لبریز بود.
سه شنبه, ۹ اردیبهشت
آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی می‌خورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمی‌شد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیب‌زمینی سرخ‌شده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار می‌خورد.
دوشنبه, ۱ اردیبهشت
همراه با شقایق‌ها و نرگس‌ها و با روزهای گرم و آفتابی، بهار با خودش نوزاد حیوانات رو هم می‌آورد. اولین بچهٔ بتی و بابی خرگوشه هم به دنیا اومده بود که اسمش بن بود. بن کوچولو دوست داشت هویج بخوره و جوجه‌ها و پرنده‌ها رو تماشا کنه.
چهارشنبه, ۲۰ فروردین
ادوارد و سگ کوچولوش به نام لیستون، هر روز با هم بازی می‌کردن. ادوارد، لیستون رو خیلی دوست داشت و خیلی خوب از اون مراقبت می‌کرد. اون موهای لیستون رو شونه می‌زد، ظرف غذای اون رو پر می‌کرد و آب تمیز براش می‌گذاشت، و اون رو برای پیاده‌روی با خودش به پارک می‌برد.
دوشنبه, ۱۸ فروردین
سیندی خرسه روی تختی از گل‌ها نشست. پروانه‌ها و زنبورها دور و برش پرواز می‌کردن و مشغول جمع‌کردن گردهٔ گل بودن.
یکشنبه, ۱۷ فروردین
امی و رمی دویدن لای علف‌های بلند. گربه‌ی سیاهی داشت اون‌ها رو دنبال می‌کرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
شنبه, ۱۶ فروردین
لیزی کیسهٔ پلاستیکی پر از تکه‌های نون رو قاپید و از در جلویی آپارتمانش دوید بیرون. لباس گرمی پوشیده بود: کت زمستونی، دستکش، کلاه و چکمه. باد آرومی می‌وزید، اما شدتش اونقدر نبود که سرماش، هوا رو پر کنه. لیزی به طرف آبگیر پشت ساختمون خونه‌شون رفت. چون نیمه‌های زمستون بود، قسمتی از آب آبگیر یخ زده بود: در کناره‌ها یخ کلفت بود و روز به روز، یخزدگی به سمت وسط آبگیر پیش می‌رفت.
شنبه, ۱۶ فروردین
روی تابلو نوشته بود: باغ‌وحش. کالی روی درختی که درست کنار در ورودی باغ‌وحش بود نشست. بعد، از روی تابلو پرواز کرد و جلوی فلامینگوها نشست روی زمین. بالش رو باز کرد و به رنگ آبی اون، و بعد به رنگ نارنجی‌صورتی‌رنگ پرهای فلامینگوها نگاه کرد. فلامینگوها قشنگ بودن، اما کالی رنگ آبی پرهای خودش رو بیشتر دوست داشت.
جمعه, ۱۵ فروردین
موقعی که فلیکر- کرم شبتاب- داشت نزدیک رودخونه پرواز می‌کرد، ماه کامل رو دید که در آسمون می‌درخشه و نور اون در آب، می‌تابید و می‌لرزید. ماه، بسیار قشنگ و درخشان بود. در حالی که فلیکر از میان درختان بلند پرواز می‌کرد، سروصدای ترسناکی شنید. دور و برش رو نگاه کرد، اما نتونست چیزی ببینه. حتماً تنهٔ درختی بوده که در آب رودخونه شناوره.
پنجشنبه, ۱۴ فروردین
روزگاری کرم صدپایی بود که سی‌تا پا داشت. اسمش سینتیا بود و خیلی بامزه بود. اما یک مشکلی داشت که دیگران هم در بارهٔ اون صحبت می‌کردن: وقتی می‌رفت پیاده‌روی، گالش‌های قرمز می‌پوشید.
چهارشنبه, ۱۳ فروردین
دونالد، ادوارد، و کارلا خرس‌های بزرگ و قهوه‌ای بودن. اون‌ها توی چمن‌های نرم و سبزرنگ نزدیک آبگیر نشسته بودن. ادوارد گفت: «من می‌خوام امروز بزرگ‌ترین ماهی رو بگیرم. آخه من بهترین ماهیگیر توی جنگل‌ام!» دونالد در جوابش گفت: «منم که می‌خوام بزرگ‌ترین ماهی رو بگیرم! ممکنه که تو ماهیگیر بزرگی باشی، اما من از تو بهترم!» اون یک کرم لاغر رو برداشت و به قلاب زد و بعد قلاب ماهیگیریش رو انداخت توی آب: «فقط بشین و نگاه کن! ماهی من از همه بزرگ‌تره!»
سه شنبه, ۱۲ فروردین
«ها! ها! ها! این باغ گل همه‌اش مال منه!» ادی از خنده ریسه رفت: «من که این دور و بر زنبور دیگه‌ای نمی‌بینم. حالا هر چقدر که دلم بخواد گردهٔ گل می‌خورم.» وزوزکنان به سراغ یک گل خشخاش قرمز روشن رفت و شروع کرد به جمع‌کردن گردهٔ گل.
دوشنبه, ۱۱ فروردین